سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

یک سورنای راننده.......

به پیشنهاد خاله مریم هفته پیش درست روزی که شانزده ماه شدی رفتیم نمایشگاه بهترینها برای غنچه های شهر.نمایشگاه خیلی خوبی بود و تو حسابی سرگرم شده بودی.خوب درسته که اغلب بچه ها از تو بزرگتر بودند ولی تو هم سعی میکردی به اون نگاه کنی و کارهای اونها رو تکرار کنی.هر چند میدونستم ولی دیگه اینجا وقتی رفتیم قسمت مربوط به شرکت واحد اتوبوسرانی متوجه شدم که واقعا علاقه ات به رانندگی از هر چیز بیشتره.و اینجا حسابی سرگرم شدی.یه راننده اتوبوس تمام عیار شده بودی و حاضر نبودی از دستش بدی.مطمئنم 7 سالت نشده یه راننده حرفه ای میشی .... این هم عکسای نمایشگاه: ای بابا یکساعته منو الاف کردن نمیان دنبالم خوب نقاشی دوست ندارم م...
25 مهر 1390

1 سال و 4 ماه و ا روز و ....

روز شمار سنت تو وبلاگ داره میگه سورنا جان در این لحظه یک سال و چهار ماه و یک روز و ...دارد.اره باورش سخته ولی حقیقت داره.١٦ ماهه شدنت مبارک. نمیدونم حقیقت شرینیه یا تلخ.هم شیرینه چون هر روز شاهد رشد و بزرگ شدنت هستیم جلوی چشمامون و هم تلخه چون همه چیز داره سریع میگذره خیلی سریعتر از اونی که فکرش رو بکنیم.دیگه خیلی وقته قدت خیلی بزرگتر از اغوشم شده........اما من دوست دارم همیشه تو اغوشم باشی پسرم حتی اون روزی که باید بایستم تا تو رو در اغوش بگیرم و شاید تو باید خم بشی تا منو در اغوش بگیری.یعنی ممکنه اون روز منو به خاطر داشته باشی.اما بدون که من همیشه عاشقتم و عاشقت خواهم موند حتی اگر تو منو به خاطر نیاری و به قول نیما شباهنگام، در آن دم ک...
19 مهر 1390

جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟..........

پاییز از راه رسیده.من فرزند پاییزم و عاشق پاییز.پاییز فصل منه پسرم.........با همه دلتنگیهاش دوستش دارم و همیشه حس و حال خوبی دارم تو این فصل مخصوصا تو مهر و آبان. امسال هم همینطوره و همه چی ارومه و زیبا.این روزها باید حسابی مواظب حرف زدنمون باشیم.وقتی کلمه ای میشنوی اگه بتونی سریع تکرارش میکنی.خونه مادربزرگت بودیم عمه ات گفت چند تا دندون داره.گفتم ١٠ تا.سریع گفتی ده تا .دیروز بابات داشت با تلفن حرف میزد.تو پیشش نشسته بودی.تلفنش قطع شد.گفت اخ قطع شد.تو هم سریع گفتی ات شد .داشتیم تو ماشین حرف میزدیم بابات یهو گفت اون رستورانه به درد نمیخوره غذاش اشغاله تو هم با اینکه داشتی با خودت بازی میکردی سریع گفتی اغاله .ما هم کلی خندیدم.خلاصه کم کم ...
9 مهر 1390

سورنا نوازنده میشود.........

این روزها داره به خانواده سه نفری ما با حضور تو خیلی خوش میگذره.بزرگ شدنت رو داریم جلوی چشمامون میبینیم.ذوق مرگ میشیم وقتی معنی همه حرفهامون رو میفهمی.وقتی قبل از اینکه بریم بیرون بهت میگم برو به بابا بگو برات عطر بزنه و میری عطرت رو میاری میدی دست بابات تا برات عطر بزنه و میگی عط .  هیجان زده میشیم وقتی میتونی چیزهایی که رو که دوست داری بهمون بگی.....یه روز در میون با بابات میری حمام.پریروز باید میرفتید حمام که بابات گفت بزار فردا بعداظهر بریم که میخواهیم بریم مهمونی.فرداش تو اتاقت بودی.تازه ناهار خورده بودیم.یهو دیدیم داری بلوزت رو میزنی بالا و سعی میکنی درش بیاری اما نمیتونی. هی میگی در در .یعنی درش بیار.اومدم پیشت...
4 مهر 1390
1